.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۸۹→
باصدای خش دارو غمگینی گفتم:مراقبش باش...شقایق...دوستش داشته باش!...وقتی ناراحته،باهاش حرف بزن.ازش بخواه واست دردو دل کنه...نذار حرفای مردونه اش و توی دلش بریزه.نذار احساس تنهایی بکنه...شقایق،ارسلان گل رز رو خیلی دوست داره.عاشق قرمه سبزیه... و عاشق ماه توی آسمون.دوست داره باهات فیلم ترسناک ببینه تا تو بترسی وبپری توی بغلش!...هیچ وقت گریه نکن.اشکت وکه ببینه دیوونه میشه...با گیتار زدن آرامش می گیره...آهنگ خوندن ودوست داره.کل کل کردن...دیوونه بازی...شیطنتای بچگانه...عاشق ایناس...مراقبش باش...من...
و دیگه نتونستم ادامه بدم...
با کلمه به کلمه اشکام اشک می ریختم ویه تیکه از قلبم از جاکنده می شد...
بلاخره به هق هق افتادم ونتونستم ادامه بدم...
- مراقب خودت باش دیانا...خداحافظ.
و قطع کرد...بوق های ممتد و بی هدف بودن که توی گوشم می پیچیدن.
حالم بد بود...انگار داشتم تمام قلبم ودو دستی به یکی دیگه تقدیم می کردم!...انگار تمام زندگیم وبه شقایق بخشیده بودم...سخته!اینکه بدونی در نبودت،یکی دیگه هست که جات وبگیره...که خیره بشه توچشمای عشقت...درکش کنه...دوستش داشته باشه...خیلی سخته بدونی یکی دیوونه تراز توهم وجود داره که عاشقونه عاشق عشقته!!!!خیلی سخته...
اونقدرعصبی وسردرگم وگیج وغمگین بودم که حرکات و رفتارم دست خودم نبود...
کلافه از صدای بوق های گوشی،باعصبانیت به سمت دیوار پرتش کردم!!!
محکم به دیوار خورد وبعد...روی زمین افتاد...
باتریش دراومده بود...شیشه اش ترک برداشته و قابش شکسته بود...
من لعنتی با دستای خودم هدیه ارسلان وداغون کردم!!!لعنت به تو...لعنت به تو دیا!!!
نگاه پراز حسرتی به هدیه ارسلان انداختم وآه پرسوزی کشیدم...با قدم های آروم وکشان کشان به سمت تخت رفتم...لبه تخت نشستم و آرنجام و روی پاهام گذاشتم.سرم وبین دستام گرفتم و باتمام وجود اشک ریختم...بی رمق وبی هدف اشک می ریختم وهق هق می کردم...
میون هق هق گریه هام،بریده بریده گفتم: ارسلان...ببین من وتوچه دوراهی گذاشتی.یه راهش کنار تو بودنه اما بدون لمس احساس شادیت ویکیش ازت دور بودنه با اطمینان از شادبودنت...من راه دوم وانتخاب کردم.پاگذاشتم روی احساسم وخوشبختی تورو آرزو کردم...چیکار کردی باهام؟!!هوم؟...چیکار کردی باهام که به خاطر خوشبختی تو با قلبم دشمن شدم؟!!...دارم احساسم وخفه می کنم تا تو خوشبخت زندگی کنی...ارسلان...توکه شاد باشی،من دیگه مهم نیستم.هنوز دوست دارم هم کلاسی،دانشجوی سال آخر،گودزیلای دختر باز،همسایه ناخونده!،دوست صمیمی،عشق اولم...
چرا یادم نمیره؟!!چرا تک تک خاطراتمون واز حفظ شدم؟...چرا فراموش نمیشی؟!!!...توچطور تونستی من وفراموش کنی؟چطور تونستی دعواهامون وفراموش کنی؟کل کلامون،نقشه کشیدنامون برای اذیت کردن هم دیگه،دیوونه بازیامون...تصادفمون،همسایه شدنمون،ماکارونی بدمزه من،قرمه سبزی که برات درست کردم،مسافرتمون،قولی که لب دریا بهم دادیم،صمیمیتمون،از همه مهمتر عشقمون و...چطور فراموش کردی ارسلان؟!!!...یعنی عشق شقایق انقدر دیوونه کننده اس؟اونقدر که روی تمام خاطرات تلخ وشیرینمون خط قرمز کشیدی؟اونقدر که دیگه علاقه ای به دیدن من نداری؟...چی داشت؟!!!چی داشت که من نداشتم؟؟؟مثل من دیوونه ات هست؟وقتی ناراحتی،هرکاری می کنه تا بخندونتت؟وقتی دلت از تموم دنیا گرفته میشینه پایِ دردودلت؟می تونه مثل من برات قرمه سبزی بپزه؟!مثل من از فیلم ترسناک می ترسه؟بایه سرفه تو،دلش عین سیروسرکه می جوشه؟بهت میگه ارسی گودزیلا؟هوم؟...تمام دنیاش تو چشمای مشکی تو خلاصه شده؟تو آغوش گرمت؟تو هُرم نفس هات؟تو تلخی عطرت؟!!آره؟!!!!
میون اون همه اشک،لبخند محوی روی لبم نشوندم...
و دیگه نتونستم ادامه بدم...
با کلمه به کلمه اشکام اشک می ریختم ویه تیکه از قلبم از جاکنده می شد...
بلاخره به هق هق افتادم ونتونستم ادامه بدم...
- مراقب خودت باش دیانا...خداحافظ.
و قطع کرد...بوق های ممتد و بی هدف بودن که توی گوشم می پیچیدن.
حالم بد بود...انگار داشتم تمام قلبم ودو دستی به یکی دیگه تقدیم می کردم!...انگار تمام زندگیم وبه شقایق بخشیده بودم...سخته!اینکه بدونی در نبودت،یکی دیگه هست که جات وبگیره...که خیره بشه توچشمای عشقت...درکش کنه...دوستش داشته باشه...خیلی سخته بدونی یکی دیوونه تراز توهم وجود داره که عاشقونه عاشق عشقته!!!!خیلی سخته...
اونقدرعصبی وسردرگم وگیج وغمگین بودم که حرکات و رفتارم دست خودم نبود...
کلافه از صدای بوق های گوشی،باعصبانیت به سمت دیوار پرتش کردم!!!
محکم به دیوار خورد وبعد...روی زمین افتاد...
باتریش دراومده بود...شیشه اش ترک برداشته و قابش شکسته بود...
من لعنتی با دستای خودم هدیه ارسلان وداغون کردم!!!لعنت به تو...لعنت به تو دیا!!!
نگاه پراز حسرتی به هدیه ارسلان انداختم وآه پرسوزی کشیدم...با قدم های آروم وکشان کشان به سمت تخت رفتم...لبه تخت نشستم و آرنجام و روی پاهام گذاشتم.سرم وبین دستام گرفتم و باتمام وجود اشک ریختم...بی رمق وبی هدف اشک می ریختم وهق هق می کردم...
میون هق هق گریه هام،بریده بریده گفتم: ارسلان...ببین من وتوچه دوراهی گذاشتی.یه راهش کنار تو بودنه اما بدون لمس احساس شادیت ویکیش ازت دور بودنه با اطمینان از شادبودنت...من راه دوم وانتخاب کردم.پاگذاشتم روی احساسم وخوشبختی تورو آرزو کردم...چیکار کردی باهام؟!!هوم؟...چیکار کردی باهام که به خاطر خوشبختی تو با قلبم دشمن شدم؟!!...دارم احساسم وخفه می کنم تا تو خوشبخت زندگی کنی...ارسلان...توکه شاد باشی،من دیگه مهم نیستم.هنوز دوست دارم هم کلاسی،دانشجوی سال آخر،گودزیلای دختر باز،همسایه ناخونده!،دوست صمیمی،عشق اولم...
چرا یادم نمیره؟!!چرا تک تک خاطراتمون واز حفظ شدم؟...چرا فراموش نمیشی؟!!!...توچطور تونستی من وفراموش کنی؟چطور تونستی دعواهامون وفراموش کنی؟کل کلامون،نقشه کشیدنامون برای اذیت کردن هم دیگه،دیوونه بازیامون...تصادفمون،همسایه شدنمون،ماکارونی بدمزه من،قرمه سبزی که برات درست کردم،مسافرتمون،قولی که لب دریا بهم دادیم،صمیمیتمون،از همه مهمتر عشقمون و...چطور فراموش کردی ارسلان؟!!!...یعنی عشق شقایق انقدر دیوونه کننده اس؟اونقدر که روی تمام خاطرات تلخ وشیرینمون خط قرمز کشیدی؟اونقدر که دیگه علاقه ای به دیدن من نداری؟...چی داشت؟!!!چی داشت که من نداشتم؟؟؟مثل من دیوونه ات هست؟وقتی ناراحتی،هرکاری می کنه تا بخندونتت؟وقتی دلت از تموم دنیا گرفته میشینه پایِ دردودلت؟می تونه مثل من برات قرمه سبزی بپزه؟!مثل من از فیلم ترسناک می ترسه؟بایه سرفه تو،دلش عین سیروسرکه می جوشه؟بهت میگه ارسی گودزیلا؟هوم؟...تمام دنیاش تو چشمای مشکی تو خلاصه شده؟تو آغوش گرمت؟تو هُرم نفس هات؟تو تلخی عطرت؟!!آره؟!!!!
میون اون همه اشک،لبخند محوی روی لبم نشوندم...
۹.۲k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.